همه زندگی مامان
باران عزیزم از لحظه ای که به دنیا اومدی همه رو خوشحال کردی. مامی، باباجی و دایی جون و من و بابا سر از پا نمیشناختیم. خدا یه هدیه برای ما فرستاده بود تا بعد از سالها آرامش به خونه ما برگرده.بعد از به دنیا اومدنت یه شب تو بیمارستان موندیم . شب خاله ثریا ÷یشمون موند خیلی زحمت ما رو کشید. هیچ وقت محبتاشو فراموش نمیکنم. روز بعدش خاله مژده اومد تا تو رو ببینه. برات گل رز قرمز آورده بود .خیلی خوشگل بود. اون روز بابا رفته بود واسمون گل گرفته بود. وقتی مامی داشته وسایلو میداده تا بابا ببره خونه دسته گلو میزاره رو آبخوری وسایلو میبره میزاره تو ماشین وقتی برمیگرده میبینه گله نیست. این ماجرا رو چند ماه بعد برام تعر...
نویسنده :
روشنک
18:39